چرا ایران وارد جنگ حماس و اسرائیل نمی‌شود؟

نوع مطلب: مقاله

 

 

نویسنده: مسعود رضائی، پژوهشگر ارشد مهمان

 

حملۀ ناگهانیِ نیروی مقاومت فلسطینیِ حماس به اسرائیل در پانزدهم مهر ماه 1402، طی عملیاتی با عنوان «طوفان الاقصی»، حیرت و شگفتیِ جهان را در پی داشت؛ تا جایی که بسیاری از مقام‌های غربی، ناظران و رسانه‌های بین‌ المللی، جمهوری اسلامی ایران را به عنوان بازیگر پشت پرده و مغز متفکر این عملیات معرفی کردند. رویدادی نادر و بی‌سابقه که در ظاهر، با مفاهیمی چون شکست تاریخی، خدشه‌دار شدنِ شهرتِ بازدارندگی، ضعف دستگاه‌های اطلاعاتی-امنیتی و پایانِ افسانۀ شکست‌ ناپذیری اسرائیل برجسته شد. موضوعی که البته با اظهارنظرهای متعدد و مواضع متناقض بسیاری از شخصیت‌های سیاسی و نظامی در تهران، همانند جنگ اوکراین، به چهرۀ امنیتیِ جمهوری اسلامی ایران، ابعاد جدید و گسترده‌تری بخشید.

 

بسته به اینکه بپذیریم اسرائیل با وجود برخورداری از طیف وسیعی از دارایی‌های وسیع اطلاعاتی و امنیتی (از ایستگاه‌های هشدار زمین‌ پایه تا سامانه‌ های فضایی و سایبری) از برنامه‌ ریزی، تحرک‌ها و احتمال چنین حمله‌ای در «حلقۀ اول مرزهای قابل دفاعِ» خود بی‌اطلاع بوده و یا اینکه همانند حادثۀ 11 سپتامبر، کم‌ توجهی و نادیده گرفتنِ چنین حادثه‌ ای را به عنوان تصمیمی سخت و طرحی محرمانه برای پاکسازیِ غزه از نیروهای حماس و حتی سکویی برای هموار کردنِ ابتکار‌های امنیتیِ آینده در خاورمیانه در نظر بگیریم؛ پاسخ به پرسش‌هایی از این دست که آیا اسرائیل واقعاً مایل است در این جنگ، طرفِ بازندۀ نبرد اطلاعاتی دیده شود یا قربانیِ خشونت‌های نیابتی؟ در نتیجۀ این جنگ، چه کسی مقهور خواهد شد و کدامیک زنده خواهد ماند؟ جمهوری اسلامی و جبهۀ مقاومت از این جنگ منتفع خواهند شد و یا ناخواسته در زمین اسرائیل بازی کرده‌اند، متفاوت خواهد بود.

 

فارغ از این ملاحظات و ابهام ‌های استراتژیک و همچنین تهدیدهای آشکاری که ابتدای جنگ از طرف تهران مبنی بر احتمال باز شدن جبهه‌های جدید علیه اسرائیل به صورت مستقیم و یا توسط حزب‌الله و حوثی‌های یمن مخابره شد، فرمانده کل قوا آگاهانه و در بالاترین سطح اعلام کرد که «جمهوری اسلامی نقشی در عملیات نظامی حماس نداشته است» و در نتیجه، به صورت تلویحی این پیام واضح را ارسال نمود که مایل نیست دامنۀ این جنگ با ورود نیروهای مسلح ایران، ابعاد منطقه‌ای به خود بگیرد. با وجود حمله‌های سهمگین اسرائیل علیه مواضع نظامی حماس و تلفات بالای شهروندان بی‌دفاع غزه، که حتی ممکن است به حذفِ کامل این حلقۀ دفاعی ایران در استراتژی موازنه از دور و بازدارندگی امتدادیافته منجر شود؛ دلایل جمهوری اسلامی ایران برای اتخاذ این تصمیم محتاطانه، از دو منطق استراتژیک پیروی می‌کند:

 

نخست، جمهوری اسلامی از دهۀ 1370 نشان داده است که به سهولت وارد جنگ مستقیم نمی‌شود. این موضوع در مورد امریکا و اسرائیل بیشتر صادق است. چرا که تفکر امنیتی ایران، ساختار و البته مکانیسم تصمیم‌گیریِ آن در این زمینه، بسیار محافظه‌کارانه و پیچیده عمل می‌کند. بحران غزه نیز جدی‌ترین میدان ارزیابی و پایبندی به این فرهنگ استراتژیک است. آن هم زمانی که یک حاکمیت یکدست، زمام امور را در دست دارد؛ عرصۀ «دیپلماسی» بیش از گذشته به «میدان» بها می‌دهد؛ روسیه به دلیل افزایش تنش با غرب و اسرائیل در موضوع اوکراین، در نزدیک‌ترین موضع خود به ایران قرار گرفته است و مهم‌تر از همه، با به ثمر نشستنِ بسیاری از پروژه‌های تعریف‌شدۀ دفاعی در قلمرو موشکی و پهپادی، اعتبار بازدارندگی متعارف ایران سیر صعودی را تجربه می‌کند.

 

بااین‌حال و بر خلاف دیدگاه برخی از نخبگان سیاسی؛ فرماندهان ارشد نظامی در کنارِ اتخاذ مواضع تهاجمی، آگاهی و شناخت دقیقی از دامنۀ قدرت نظامیِ امریکا و اسرائیل، حد یقفِ قدرت آفندی-پدافندیِ بومی و البته میزان آسیب‌ها و تلفاتِ یک درگیری نظامیِ پرهزینه و طولانی‌مدت دارند. همین واقعیتِ خطیر باعث شده است تا جمهوری اسلامی از اوایل قرن 21، انرژیِ خود را بیش از هر چیز، بر تقویت مرزهای غربی و جنوبی، و استراتژی جنگ نامتقارن در منطقۀ خاکستریِ غرب آسیا متمرکز کند. در نتیجه، وزنِ سیاست منطقه ‌ای و استراتژیِ بازدارندگی دفاعی ایران، همچنان به نفع یک درگیری نیابتی در مقابل امریکا و اسرائیل سنگینی می‌کند. باز شدنِ پرونده‌های جدید امنیتی در محیط همسایگی نیز، به‌ویژه در مرزهای شمال غربی و جنوب شرقی، به سهم خود، آزادی‌ِعمل ایران برای اقدامی فراتر از مرزهای سرزمینی را محدود کرده است.

 

موضوع دوم، به رابطۀ میان انقضای تاریخ نقش سنتیِ جنگ در ایجاد یکپارچگی داخلی و تغییر روایت استراتژیک ملی در ایران برمی‌گردد. زمانی در اقیانوس اطلس، جنگ هفت ساله با تحریک استعمارگران امریکایی علیه بریتانیایی‌ها، آنها را در مسیر تشکیل ملتی واحد و کشوری جدید قرار داد. زمانی هم اتو فون بیسمارک در قرن نوزدهم موفق شد در عرض پنج سال، در سه جنگ سرنوشت‌ساز پیروز شود. این جنگ‌ها، که به «جنگ‌های اتحاد آلمان» معروف شده‌اند؛ کشوری را که امروز به این نام می ‌شناسیم، ساخت. در همین زمینه، استفان برگر نتیجه می‌گیرد که «جنگ‌های اتحاد، [در نهایت] به آرمان‌سازی از جنگ در تاریخ آلمان منجر شدند». آنها سلسله مراتب، بوروکراسی و نهادهایی را تشکیل دادند که به تدریج پایدار و تکامل یافتند. برای چنین کشورهای نوظهوری، دستاوردهای جنگ، تجربه‌های مشترک مهمی را به ارمغان آورد. چرا که حتی شکست می‌توانست متحدکننده‌تر از پیروزی عمل کند.

 

اما واقعیت این است که آخرین جنگِ بزرگ وحدت‌بخش و ملت‌ساز را باید به دهۀ 1980 ارجاع داد؛ هنگامی که عراق در زمان صدام حسین به ایران حمله کرد و یک کشور بزرگ با تاریخی کهن، به طرز غم‌انگیزی آمادۀ دفاع از خود نبود. انقلابی‌های ایران از وفاداری‌های ملی و گرایش‌های مذهبی برای کمک به تقویت لشکری عظیم از رزمنده‌ها در میدان نبرد استفاده کردند تا اینکه با ایثار و جانفشانی‌های بسیار، پیشروی زمینیِ عراق متوقف شد. برای ایران، قدرتِ چنین جنگی، که به نظام سیاسی مشروعیت ‌بخشید و انسجامی که به ایران به مثابه یک دولت-ملت داد، شگفت‌انگیز بود. در نتیجه، جامعه ایران در پاسخ به نیروهای متخاصم منطقه ‌ای و فرامنطقه ‌ای؛ حول مفاهیمی چون غم، ترس و احساس تازه‌ای از هویت ایرانی - اسلامی، در پرتو یک روایت قوی استراتژیک ملی، متحد و یکپارچه شد.

 

از آن مقطع به بعد، در سطح جهانی، جنگ‌ها عمدتاً نیروهای مخرب برای ملت‌ها بوده‌اند. چرا که به نظر می‌رسد کشورهایی که در دل جنگ قرار دارند، به جای انسجام در حال فروپاشی‌اند. در کشورهای امروزی از لیبی گرفته تا میانمار، درگیری‌های داخلی و خارجی، دولت‌ها را تضعیف و ملت‌ها را تهدید به نابودی می‌کنند. در عراق، جنگی که در اوایل قرن جدید توسط ایالات متحده، در ظاهر برای نجات این کشور آغاز شد، همچنان با وجود پایگاه‌های نظامیِ آن، تا حدودی ادامه دارد و به منبعی برای زوال داخلی کشور تبدیل شده است. در همین حال، افغانستان، در یک مارپیچ نزولی از خشونت داخلی قرار دارد. این کشور با وجود گذشتِ چهار دهه از جنگ با شوروی و تجربۀ جنگی سخت با ائتلاف به رهبری امریکا، از معضل ثبات، امنیت و انسجام داخلی رنج می‌برد. الگوهای تاریخ به ما می‌گوید که افغانستان با وجود چالش‌های فراوانی که این کشور در مقابل دشمنان خارجی با آن دست به گریبان بوده است، باید از آن مصیبت به صورت یکپارچه بیرون می‌آمد. در عوض، پس از خروج ناگهانی امریکا به عنوان یک نیروی اشغالگر، که به روی کار آمدن شبه‌نظامیان طالبان انجامید، انسجام اجتماعی و ملی آن فروپاشید و همچنان نیز ممکن است در بحبوحه اختلاف‌های شدید داخلی، جنگِ دیگری را تجربه کند.

 

سوریه نیز یک تجربۀ ارزشمند را در مقابل دید نخبگان و افکار عمومی ایران قرار داده است. درگیری‌های مسلحانه، منشأ و پیامدهای آن هر چه باشد، وقفه‌ای در پیشرفت این کشور ایجاد کرده، توسعه را به عقب رانده و چشم‌اندازهای آتیِ یک زیست معمولی را در قالب یک کشور، تاریک کرده است. در واقع، جنگ به جای یک عامل وحدت‌بخش، به یک بیماری مرگبار با قابلیت‌های تجزیه‌طلبی در بخش‌های وسیعی از خاورمیانه تبدیل شده است. اصطلاح‌های پرکاربرد «ملتِ جنگ‌زده» و «چرخه خشونت» برای توصیف کشورهای درگیر، بیانگر این واقعیت آشکار است که اغلب کشورهای در حال جنگ، کشورهایی هستند که به طرز خطرناکی در مسیر ناکامی و افول قرار دارند. این یعنی بر خلاف چند دهۀ گذشته، که جنگ می‌توانست به عنوان محرکی برای ایجاد وحدت زیر یک پرچم عمل کند؛ جنگ‌ در عصر کنونی، الگویی از پایانی غم‌انگیز و تاریک و نه آغازی برای انسجام و دولت‌-ملت‌سازی ترسیم کرده است.

 

در همین راستا، اگر افکار عمومیِ یک جامعه، تنزل بازارندگی اقتصادی و افزایش مصائب اجتماعیِ کشور را هم به آرمان‌ها و اهداف غیرملیِ نظام سیاسی نسبت دهند؛ در آن صورت، روایت استراتژیک ملی هرچه بیشتر به سمت بیزاری از جنگ و عدم همراهی با روایت رسمی (حتی در مقابل تجاوز و دفع تهدید دشمن) سوق پیدا می‌کند. موضوعی که از سال 1397، شواهد و مصادیق آن (به‌واسطۀ تورم اقتصادیِ فزاینده و تشدید محدودیت‌های اجتماعی)، بیش از پیش برجسته و هویدا شده است. بدیهی است که در تداوم و تقویتِ این چرخه و ساختار بین‌الاذهانی، نه تنها رابطۀ میان حساسیت ملی و آسیب‌پذیری خدشه‌دار می‌شود که حتی طیفی از افکار عمومی، قدرت سخت و بازدارندگی نظامی را (که اساساً پشتوانۀ هر کشور برای تضمین بقا و امنیت فیزیکی است) در تضاد با اهداف و آرزوهای ملی خود ارزیابی می‌کنند. در نتیجه هر بحران منطقه‌ای نظیر جنگ حماس و اسرائیل که به نوعی پیامدهای آن در حوزۀ داخلی منعکس شود، بار دیگر می‌تواند رابطۀ میان سیاست منطقه‌ای و مسألۀ رفاه اقتصادی و اجتماعی را از حاشیه به متن دغدغه‌های ملیِ ایرانیان هدایت کند.

 

در ادامۀ تعمیق همین دست روایت‌های خطرناک استراتژیک ملی، که ممکن است در آینده همین سطح از انسجام ملیِ کنونی را هم با تهدید و چالش مواجه ‌کند؛ نه تنها ورود مستقیم ایران به جنگ مستقیم‌ با اسرائیل و امریکا با تردید و محافظه‌کاریِ ملی مواجه می‌شود؛ که حتی اقدام‌های خصمانه علیه تأسیسات نظامی و دارایی‌های استراتژیک کشور نیز ممکن است با بی‌اعتنایی و حتی [متأسفانه] خرسندی قشری از جامعه مواجه ‌شود. تسریِ حمله‌ها و خرابکاری‌های محدود اسرائیل به درون خاک ایران ظرف سه سال گذشته و مشاهدۀ بی‌تفاوتی طیفی از افکار عمومی، در همین زمینه قابل ارزیابی و سنجش است.

 

به‌واسطۀ همین افزایش شناخت و آگاهیِ نخبگان سیاسی- نظامی از فضای امروز جامعه و با وجود تهاجمی‌تر شدنِ لحن مقام‌های جمهوری اسلامی، به‌نظر می‌رسد استراتژیِ بازدارندگی متعارف ایران در قیاس با گذشته -که با پشتوانۀ مردمی، جنگ را به عنوان «امری حماسی-مقاومتی» در نظر می‌گرفت- به نفع جنگ به مثابه «امری استراتژیک» متمایل شده و در آینده، به تقویت یک نیروی نظامی کلاسیک هم بهای بیشتری خواهد داد. تصمیم ستاد کل نیروهای مسلح برای افزایش نقش ارتش در ساختار بازدارندگی ایران طی سه سال گذشته، و مصالحه با ریاض در چارچوب یک »استراتژیِ دفع شر» را باید در قالب همین متغیر حساس «سیاست داخلی» و تغییر ملموس روایت استراتژیک ملی جستجو کرد.

 

 

 

جهت ارجاع علمی: مسعود رضائی، « چرا ایران وارد جنگ حماس و اسرائیل نمی‌شود؟»، تاریخ انتشار در سایت مرکز: 1402/8/1


نویسنده

مسعود رضائی

مسعود رضائی، پژوهشگر ارشد مهمان مرکز پژوهش های علمی و مطالعات استراتژیک خاورمیانه در گروه بررسی ملاحظات  استراتژیک چین در خاورمیانه می باشد. وی دانش‌آموخته مقطع دکتری در رشته روابط بین‌الملل از دانشگاه آزاد اسلامی واحد علوم تحقیقات تهران (اصفهان) می‌باشد. حوزه مطالعاتی نامبرده چین و خاورمیانه، بازدارندگی و راهبرد دفاعی ایران است.


1.دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب سایت منتشر خواهد شد
2.پیام هایی که حاوی تهمت یا بی احترامی به اشخاص باشد منتشر نخواهد شد
3.پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با مطلب باشد منتشر نخواهد شد